شروع شمارش: |
1397-02-24 |
کل بازدید ها: |
173701 |
بازدید کننده: |
155945 |
بازدید های امروز: |
137 |
بازدید های دیروز: |
102 |
|
|
هیس بی صدا اشک بریز |
|
|
میخواهم بدانی هرگاه از پنجره اتاقم به باغ، به شکوفه، به عظمت باران مینگرم عجیب دلتنگت میشوم.
صراحی کلماتم از تو لبریز میشود و بر فرصت خیس کاغذ جاری میگردد. هر شامگاه با تصویر تو سر بربالین میگذارم و همراه با سپیده و سپیدار، با تصویر تو برمیخیزم.
برای تجربههای زیبای تو زمان کوتاه بود. برای لبخندت، رقصیدنت، عاشق شدنت. برخیز سر از بالش خاک بردار. حال بهاران به شکوفه نشستهام، پاییز عاشق شدهام، تب عشق تابستانی رستخیز قلبم شده و لباس زمستانی بر تنم پوشانده دستانت را به من بده بیا عروس شادمانیها شویم. با من برقص، بخند و دیگر نگاهت را از من نگیر.
داستان پیش رو تصاویری است از زندگی واقعی دو خواهر که سرنوشت، فرصت تجربههای زیبا را از آنها میگیرد و زندگی چهرهای نازیبا از خود برایشان ترسیم میکند.
باید با داستانهای زندگی دیگران همسفرشان بود، در غمها و شادیها، شکستها و پیروزیها، شاید از ناخوشایندها دورمان کند.
دکتر طاهره جعفری
به نام تنهاترین تنهایان خدا
«نمی¬دانم از کجای این داستان شروع کنم که در آخر اشکم را درنیاورد. از کجای زندگی¬ام بگویم که حالم را بد نکند؟ من مدیر خوبی برای زندگی¬ام نبودم و سزاوار مرگم. اما کسی هست که بداند مرگ چیست؟ من بارها مردم با نداشته¬هایی که همیشه کسی بود تا آن را به سرم بکوبد، با حساب دو دو تا کردن و سیر کردن شکمم. زندگی اصلا زیبا نیست، برای من زیبا نیست چون مجبورم خودم را پشت خنده¬های دردناک پنهان کنم و به خود احسنت بفرستم که چطور از چرخه زشت طبیعت جان سالم به در بر¬ده¬ام.
زندگی¬ام خلاصه می¬شد به اتاق نموری که موریانه¬ها موکتش را جویده بودند. بیچاره¬ها باید می¬دانستن در این خانه نان خشک هم حکم کباب سلطانی را دارد. الآن که خودکارم را حرکت می¬دهم فقط جسمم در حال نوشتن است و روحم مرا به اعماق زندگیام پرتاب کرده؛ به همان چاهی که هیچوقت نتوانستم از آن بیرون بیایم. گوشه¬ی اتاقمان کز کرده¬ام و به صدای بازی دخترهای همسایه گوش می¬دهم. صورتم از گریه¬های بی¬وقفه و سیل اشک¬های خشک شده حالت چسبندگی پیدا کرده.
چقدر دلم برای مادرم تنگ شده وقتی که خودم را درآغوشش می¬انداختم و نوازشم می¬کرد. چیزی از او به خاطر ندارم تنها نفس¬های آخرش و آن لبخند سرد خداحافظی. بعد از مرگ پدر روح او هم مرد، تنها به خاطر من و خواهرم زندگی می¬کرد...زندگی ما مانند پنبه¬ای که به سیخ داغ چسبیده باشد دود شد و به هوا رفت و در آخر بوی سوخته¬اش همه را آزرد. کسی ما را نجات نداد تنها شرایط را برای غرق شدن بیشتر ما مساعد ساخت. هیچوقت گریه¬های مادر را فراموش نمی¬کنم از پدر می¬نالید که چند سالی بود ما را ترک کرده و حالا جسدش را در یکی از خرابه¬ها پیدا کرده بودند، من از پدر تنها ترس را به خاطر دارم، ترس از کتک زدن مادر و فروختنمان. خوب به خاطر دارم که حتی پولی نداشتیم تا او را دفن کنیم و برایش مراسم ختم بگیریم. هنوز صدای خان¬عمویم در گوشم زنگ می¬زند که به مادر گفت: «ما برای جسد معتاد خرج نمی¬کنیم بهتره ی روی خوش به یکی از مردهای محل نشون بدی و در عوض خرج ختم رو درمیاری اون هم ی مراسم شاهانه». مادرم بی¬صدا در خودش شکست. از مادرم هم تنها گریه¬های شبانه و لباس کهنه را به خاطر دارم. چند ماهی بعد از مرگ پدر، مادرهم در بستر بیماری افتاد، توان این را نداشتیم که برایش دکتر بگیریم و او به بهبود خود به خودی امیدوار بود. به قدری ضعیف و نحیف شده بود که سوز سرد خانه می¬توانست او را از جا بلند کند و به قبرستان ببرد، همین طور هم شد. مادر نیز مُرد وهمان کورسوی امیدی که در قلبمان روشن بود هم خاموش شد...
- قیمت (تومان):25,000
- قیمت خرید نقدی (تومان):
0
-
|
|
|
|
|
|
|