شروع شمارش: |
1397-02-24 |
کل بازدید ها: |
173640 |
بازدید کننده: |
155905 |
بازدید های امروز: |
76 |
بازدید های دیروز: |
102 |
|
|
گنجشکها در شب آواز نمی خوانند |
|
|
انگارغروب خورشید، تمام نور نارنجی¬اش را یکجا پاشیده است توی باغ، روی سرشاخه¬های درختان گیلاس و زردآلو و تنها درخت قدیمی گردو، که ته باغ است. سکوت. حتی سکوت باغ هم نارنجی شده است و اگر صدای گاه و بیگاه جیک جیک گنجشک¬ها و قارقار تک کلاغی خسته و پیر هم نبود، خسرو هرگز تحمل این سکوت غم¬انگیز و یأس¬آور غروب را نداشت. ندارد. اما او به تجربه می¬داند این نارنجی باغ و حتی جیک¬جیک نارنجی گنجشک¬ها، آن چنان ناپایدار و گذراست که به فاصله کشیدن سیگاری، او شاهد هجوم شب می¬شـود که تاریک است و وهم¬انگیز و باغ را با آن همه تنوع حجم¬های بی¬شکل و تنیده درهم شاخه¬ها، در خود فرو می¬بلعد و او از توی قاب پنجره¬ای که درون¬اش نشسته، تنها می¬تواند باغ را همچون یک تابلوی سیاه و تاریک ببیند که مانند حفره¬ای ست به عمق یک گور. گوری عمیق و بی¬انتها که چهره زنی به رنگ مهتاب، در میان آن پیداست. خسرو از درون پنجره، خیره به شب است و تاریکی آن. شبی که همیشه از ظلمت و تیرگی آن در هراس بوده است. می¬هراسد. خاصه شب¬هایی که ماه هم با نور بی رمق¬اش، پشت لایه¬های ابرهای بارور و تیره، گرفتار شده باشد .
شاید امشب باران ببارد ......وقتی رعد و برق بزند و در پی آن بارش بارانی باشد، ریز و تند، آن هم در شب، و در باغی و ویلایی دورافتاده از ازدحام گسیخته شهر، بیشتر وسوسه می¬شوم. بیشتر وسوسه قتل را در من برمی¬انگیزد. مثل امشب که برانگیخته است.
او آن زمان که کودک بود و کوچک بود و نمی¬فهمید و نمی¬دانست، رنجی نداشت. کودکی می¬کرد و کاری به هویت مبهم و ناشناخته¬اش نداشت. یعنی چنین چیزی اصلاً برایش معنایی نداشت. اما حالا فکر کردن به آن، تمام زندگی¬اش شده و تمام حجم ذهن¬اش را تسخیر کرده است. شاید او اگر بتواند، یعنی تاب و تحمل¬اش را داشته باشد و یا اگر روزی برسد که دستش نلرزد که جان¬اش را بگیرد، آن¬وقت است که می¬تواند زندگی بدون رنج و عذابی را تجربه کند. درست مثل تمام آدم¬هایی که می¬شناسدشان و یا نمی¬شناسدشان و فقط می¬بیندشان که چگونه بدون هیچ دغدغه¬ای در کنار یکدیگر در طول پیاده¬روها آرام و بی¬خیال قدم می¬زنند و از پشت ویترین¬های پرزرق و برق مغازه¬ها می¬گذرند، بلکه چیزی بپسندند تا به همدیگر هدیه¬اش کنند و یا برای عزیزی چیزی انتخاب کنند و بخرند تا خوشحال¬اش کنند و خوشحال شوند از خوشحالی او. اما خسرو هیچگاه تاکنون طعم شیرین چنین شادمانی¬ای را در وجودش نچشیده است.
و حالا شب در باغ است و باغ در تاریکی و اندیشه گزنده قتل یک هم¬خون، با تمام تردیدها و دودلی¬های ویرانگرش، در تمام تار و پود هستی¬ام شعله می¬کشد و لهیب گرمای آن به سرگیجه¬ام می¬اندازد. بهتهوع¬ام وا می¬دارد. آیاچنین توانی در من یافت می¬شود؟ می¬شود. چون این تکلیف من است.
خسرو روی یک صندلی چوبی نشسته است. پشت یک میز و جلوی پنجره¬ای رو به باغ و تنها روشنایی اتاق، لامپ کم¬سویی ست که به سقف اتاق است و وقتی او کاردی را که تیغه¬ای بلند دارد، در دستان خود گرفته و وراندازش می¬کند، گاه انعکاس نور لامپ، روی تیغه فلزی کارد، توی چشم¬اش می¬خورد و آنوقت است که باور می¬کند که می¬بایست به نیت¬اش عمل کند و همین او را می¬ترساند. به وحشت¬اش می¬اندازد.
تا چند دقیقه دیگر این کارد، با تیغه بلندش، در سینه¬اش خواهد نشست. به دفعات خواهد نشست و او در سینه¬اش، در تمام وجودش، سوزش و درد ناگهانی را حس خواهد کرد. من با او تنها یک دیوار فاصله دارم. او آنقدر به من نزدیک است که حتی صدای تنفس آرام و یکنواخت¬اش را می¬شنوم و می¬فهمم که در خواب است و همین است که شاید کارم را زودتر عملی کند. چون اگر خواب نباشد، اگر بیدار باشد و مرا که بالای سرش ایستاده¬ام، نگاه کند و چشم در چشمم بیندازد و کاردی را که تیغه بلند دارد، در دستم ببیند، شرم از او، از چشمانش، از لبخندی که حتما بر لب خواهد آورد، مرا منصرف خواهد کرد. جرئت انجام را از من خواهد گرفت.... خدا کند خواب باشد. خواب.
کوچه پر از آفتاب است. خسرو از خانه¬ای قدیمی که در میانه کوچه است، بیرون می¬آید. از کناره دیوار یک طرف کوچه براه می¬افتد. با گامهای سست و نامطمئن. بیست و چندسالی بیشتر ندارد. کت و شلواری به تن دارد. نامرتب و بهم ریخته است. انگار شب را تا صبح با همین لباس¬هایش خوابیده است. موهای سرش ژولیده و پریشان است. ریش و سبیل تنک¬اش، چهره¬اش را بیشتر از سن و سالش نشان می¬دهد. خودش سایه¬ای بر روی زمین ندارد. اما سایه¬ای دیگر را در کنار خودش، کمی عقب¬تر می¬بیند که پا به پایش می¬آید. تعقیب سایه مضطرب¬اش می¬کند. به شک¬اش می¬اندازد.
کسی تعقیب¬ام می¬کند. یعنی به همین زودی مرا شناخته¬اند؟ انگار صدایم می¬کند و از من کارت شناسایی می¬خواهد. نامم را می¬پرسد. چاره¬ای ندارم. باید پاسخ¬اش را بدهم وگرنه بیشتر شک می¬کند.
از سرعت گام هایش می¬کاهد. می¬ایستد. برمی¬گردد و به پشت سرش نگاه
می¬کند. مرد میانسالی را می¬بیند که بدون توجه به او، از کنارش می¬گذرد و سایه¬اش را هم با خود می¬برد. سعی می¬کند آرامش از دست رفته¬اش را به خود بازگرداند. امروز، رسیدن به خیابان اصلی، از همیشه برایش طولانی¬تر است. انگار کوچه نمی¬خواهد تمام شود. تا به حال هزاران بار این کوچه را تا به خیابان رفته است. ولی امروز با روزهای دیگر فرق دارد. کوچه تمام
نمی¬شود. تمام نمی¬شود. سروصدای ماشین¬ها و بوق¬های ممتدشان در ترافیک را که می¬شنود، خیالش راحت می¬شود که کوچه تمام شده و او به خیابان رسیده است. همچنان گیج و منگ است. شنیدن آژیر ماشین پلیس که هر لحظه نزدیک¬تر می¬شود، دلهره و وحشت در دلش می¬اندازد. می¬ایستد. منتظر می¬ماند. فکر می¬کند سریع به کوچه بازگردد. شاید آنجا، جای امن¬تری برایش باشد.
- قیمت (تومان):30,000
- قیمت خرید نقدی (تومان):
30,000
-
|
|
|
|
|
|
|