شروع شمارش: |
1397-02-24 |
کل بازدید ها: |
173689 |
بازدید کننده: |
155938 |
بازدید های امروز: |
125 |
بازدید های دیروز: |
102 |
|
|
اعترافات نابهنگام شریف ترین دزد دنیا و حومه |
|
|
بنویس....
قبل از پنج سالگی¬ام رو خوب به یاد نمی¬آرم. خب البته من در دنیا تنها کسی نیستم که خاطرات قبل از پنج سالگی¬اش رو خوب بیاد نمی¬آره. یعنی به یاد می¬آرم ولی خیلی دور. خیلی گنگ. منظورم اینه که چیزهایی نیست که ارزش گفتن داشته باشه تا خواننده تو رو با خوندنش متحیر کنه. بابای نسبتا فقیری داشتم. یعنی اونوقت¬ها بابای بیشتر بچه¬ها فقیر بودن، حالا چه قبل از پنج سالگی¬شون، چه بعد از پنج سالگی¬شون. فقیر، نه این که یعنی شب¬ها گشنه می¬خوابیدن. نه. یعنی از صبح تا شب جون می¬کندن و سگ دو
می¬زدن، آخرشم هشت¬شون گرو نُه¬شون بود. بابام اول بازار یه دکون خرازی داشت. البته اگه وسط بازار یا آخر بازار هم بود خیلی فرق نمی¬کرد. اجاره¬ای بود. دکمه و زیپ و قرقره و سوزن خیاطی و روبان و کِش و قیطون و از این جور خرت و پرت¬ها می¬فروخت. دکونش یه زیر پله بود. اونقدر کوچیک بود و شکمش اونقدر گنده، که به زور توش جا می¬شد. بابام خیلی نخوری می¬کرد و رژیم می¬گرفت و صبح¬ها توی پارک می¬دوید بلکه بتونه شکمش رو اندازه دکونش کنه ولی هیچ¬وقت موفق نشد و هیچ¬وقت هم موفق نشد که دکونش رو اندازه شکمش کنه، یعنی راستش وسعش نمی¬رسید. بابام از دار دنیا غیر از اون شکم، سه تا هم بچه قد و نیم¬قد داشت. بزرگش من بودم و البته تنها پسرش. بعد از استخراج من، اون هی فلفل خورد و پس انداخت بلکه صاحب پسرای بیشتری بشه که نشد. ننه¬ام بعدِ من سه تا دختر زائید. اونم پشت سرهم. ( نا گفته نمونه که دو تا رو هم قبل از ورودشون سر به نیست کرد) موقع¬هایی می¬شد که تو یه زمان هر سه تاشون رو با هم شیر می¬داد. چطوریش رو یادم نیست. بابام همیشه می¬گفت دختر به درد نمی¬خوره.
می¬گفت این پسره که یه روز می¬شه عصای دست بابا و ننه¬اش. بابای بیچاره من عمرش به دنیا نبود، وگرنه بازم ننه¬ام رو دختردار می¬کرد. من مطمئن بودم. از کجا؟ چون یه جورایی بهم الهام شده بود. انگار فقط قرعه به نام من در اومده بود که عصای دست بابام بشم. چه¬قدر هم که عصای دست بابام شدم.
ما تو دو تا اتاق اجاره¬ای زندگی می¬کردیم. تو یه خونه خشت و گِلی بزرگ و قدیمی. خونه درست عین یه کاروانسرا بود. دور تا دورش اتاق داشت که تو هر کدوم از اون¬ها یه گَله آدم کوتاه و بلند چپیده بودن. بزرگ¬ترین عیب خونه، مستراحش بود. فکرشو بکن یه خونه گنده بود و یه ایل آدم که فقط یه مستراح داشت. یاد ندارم هیچ¬وقت، هیچ¬کس بدون صف رفته باشه اون تو. بابام خیلی زرنگ بود. همیشه صبح¬ها زودتر از همه از خواب بیدار می¬شد که بدون صف بره قضای حاجتش رو بکنه. همیشه هم موفق می¬شد و از این موفقیتش هم خیلی احساس سربلندی و غرور می¬کرد. مستراح رفتن بابام بدون صف، بزرگ¬ترین افتخار زندگیش بود. مطمئن نیستم تو بتونی چنین افتخاری رو درک کنی.
بابام هر روز صبح ساعت هفت و نیم از خونه می¬زد بیرون که ساعت هشت درِ دکونش رو باز کنه. روی هم رفته آدم زحمت¬کشی بود. خونوادش رو دوست داشت. چه کاسبی¬اش می¬گشت، چه کساد بود، هیچ¬وقت از سفره خونه¬مون کم نمی¬ذاشت. یعنی یه جورایی سور و سات سفره خونه¬مون رو به راه بود. ننه¬ام همیشه به همه می¬گفت علی آقا خیلی شکموئه. هرچی در می¬آره،
می¬خوره. اصلا هم به فکر آینده بچه¬هاش نیست. حقیقتش بابام چیزی رو به نام آینده نمی¬شناخت. اونم مثل خیلی¬های دیگه همیشه با گذشته¬اش زندگی می¬کرد. گذشته¬هایی که همیشه حسرتش رو می¬خورد. ننه همیشه خدا از دستش حرص می¬خورد. ولی زورش بهش نمی¬رسید. ننه¬ام زورش به هیچ¬کس نمی¬رسید. خب آخه ننه بود دیگه.
بابا معمولا شب¬ها ساعت شش و نیم، هفت می¬اومد خونه. همیشه هم دو تا هندونه زیر بغلش بود. چه تو تابستون. چه تو زمستون. اگه یه روز بدون هندونه زیر بغل می¬اومد تو محل، اهالی محل و در و همسایه¬ها به سختی می¬شناختنش. انگاری اون بدون هندونه زیر بغلش یه آدم دیگه بود. عاشق هندونه بود. مخصوصا اگه قرمز و شیرین بود. عشق بابای من به هندونه تو دنیا لنگه نداشت. وقتی مشغول خوردن می¬شد، هیچ¬چیز و هیچ¬کس رو نه می¬دید و نه می¬شناخت. تنها وقتی که می¬شد لبخند واقعی رو رو لب¬هاش دید، درست همون موقع هندونه خوردنش بود. همیشه وقتی داشت کارد رو فرو می¬کرد تو هندونه، یه چیزی زیر لب می¬گفت که من هیچ¬وقت نفهمیدم چی می¬گفت. اگه هندونه قرمز و شیرین بود که ذوق می¬کرد و بلند بلند از خودش و از انتخاب خودش تعریف و تمجید می¬کرد. اما چشمت روز بد نبینه اگه هندونه سفید و کال از آب درمی¬اومد. اون وقت بود که سرِ فحش رو بند می¬کرد به زمین و زمان. اما یه نیم ساعتِ بعد، وقتی خشمش فروکش
می¬کرد، بازم می¬نشست و تا تَهش رو می¬خورد. می¬گفت پول بالاش دادم، چشمم کور باید همه¬شو بخورم و می¬خورد. پوست¬ِ هندونه¬های خونه ما
نازک¬ترین پوستِ هندونه¬ها¬¬ در تموم دنیا می¬شد. همیشه خدا می¬نشست بالای اتاق و لم می¬داد به یه متکای گِرد و گنده. با هیچ¬کس هم حرف نمی¬زد. حتی با ننه¬ام. انگار با همه دنیا قهر بود. شام و میوه¬اش رو که می¬خورد،
می¬رفت تو حیاط و یه سیگار اُشنو روشن می¬کرد. تا حالا سیگار اُشنو کشیدی؟ نه نکشیدی. یعنی به سن و سالت قد نمی¬ده که کشیده باشی. عین کوره آجرپزی دود می¬کرد. بابام هی می¬کشید و هی سرفه می¬کرد. حتم دارم بابام به تنهایی نصف تولیدات کارخونه اُشنو روکشید و از دنیا رفت. می¬کشید و همیشه هم بوی گند توتون می¬داد. به قول ننه¬ام حتی بعد رفتن حموم هم اون بوی گند ازش پاک نمی¬شد. وقتی تو حیاط بود، عادت داشت یکی از همسایه¬ها رو گیر بیاره و وایسه به اختلاط کردن. درباره سیاست حرف می¬زد. با این¬که آدم کم¬حرفی بود، ولی وقتی پای سیاست می¬اومد وسط، پرچونه می¬شد. جوری که به هیچ¬کس فرصت حرف¬زدن نمی¬داد. حتی از چرچیل هم پرچونه¬تر بود.
- قیمت (تومان):30,000
- قیمت خرید نقدی (تومان):
30,000
-
|
|
|
|
|
|
|